بی گمان امشب به چشمانت دچارم می کنی
با دو چشم دلفریبت بی قرارم می کنی
با نگاهی مهربان و حس و حالی خوب و ناب
باز داری عاشقِ دیوانه وارم می کنی
باورم کن. باورم کن. با حضورت عشق را
روشنایی بخش این شب های تارم می کنی
باز هم امشب غزل پرداز چشمت می شوم
امشبی را با غزل شب زنده دارم می کنی
بی گمان مست نگاه دلفریب تو شدم
گر نباشی تا ابد گیج و خمارم می کنی
شاعر : مهدی ملکی الف
دلتنگیِ شب های من پایان نخواهد داشت
صحرای سوزان دلم باران نخواهد داشت
باید که باشی و ببینی حال و روزم را
این مرد دیگر چهره ی خندان نخواهد داشت
این اشک ها روزی گریبانگیر خواهد بود
چیزی به جز آینده ی ویران نخواهد داشت
دارم به دور از چشم تو هر لحظه می میرم
دردی که از تو می کشم درمان نخواهد داشت
خوش باد احوالِ کسی که در کنار توست
پیش تو دریا هم غمِ طوفان نخواهد داشت
شاعر : مهدی ملکی الف
این نیمه شب را با غمی جانسوز سر کردم
وقتی نباشی تا ابد اینگونه دلسردم
هر بار گفتم در جهان تنها تو را دارم.
با رفتنت احساس کردم از جهان طَردم
بگذار آرامش بگیرم از حضور تو
این سال ها دنبال آغوش تو می گردم
فریاد کردم بار ها این عشق را، اما
با اینهمه فریاد هم درمان نشد دردم
وقتی که از تو می نوشتم نیمه های شب
بغضم شکست و باز هم طاقت نیاوَردم
شاعر: مهدی ملکی الف
تنها پناهِ این دلِ رسوا و ویرانم شدی
در روزگارِ سخت من آرامشِ جانم شدی
دنیای این شوریده را یک شکل دیگر کرده ای
مثل بهاری نو پس از فصلِ زمستانم شدی
من بنده ی دیوانه ی چشمان زیبایت شدم
باور کن این احساس را، تو دین و ایمانم شدی
یک جور دیگر قصه ی لیلی و مجنون ساختی
وقتی که در آغوش من مست و پریشانم شدی
با گرمی دستان تو آرام می گیرد دلم
تنها پناهِ این دلِ رسوا و ویرانم شدی
شاعر : مهدی ملکی الف
پایان ندارد سال های بی قراری
پایان ندارد اینهمه چشم انتظاری
از دوری تو سال ها در خود شکستم
در اوج حسرت زندگی سخت است، آری
نادیده می گیری مرا با اینهمه عشق
بر روی احساسات من پا می گذاری
بر سینه ی من جای زخم خنجر توست
دارد هلاکم می کند این زخم کاری
گاهی حقیقت های این دنیا چه تلخ است
باور نمی کردم دلی بی رحم داری
دلتنگم و اما امیدی نیست انگار
پایان ندارد سال های بی قراری
شاعر: مهدی ملکی الف
باز فریاد رسِ قلب پریشانم باش
تار و پودم همه درد است، تو درمانم باش
روزگاری است که دلتنگم و غمگین و خموش
تو خودت چاره ی این هق هقِ پنهانم باش
دوست دارم که تو باشی و شبی بارانی.
هم قدم در شبِ پاییز و زمستانم باش
دلِ آشفته ی من سختیِ بسیار کشید
همدمِ این دلِ رنجیده و ویرانم باش
بی تو عمری است که ویرانم و آشوب، ولی
باز فریاد رسِ قلب پریشانم باش
شاعر: مهدی ملکی الف
درباره این سایت